دوست دارم ۶ تا

دوست دارم عزیز دلم...!

دوست دارم ۶ تا

دوست دارم عزیز دلم...!

او نیزسرابی بیش نبود...!

 

 

 

چندی بود که ساکت نشسته بودم و به جستجومی پرداختم

تا راهی به سوی زندگی بیابم،

ولی افسوس که پرنده شوم ناامیدی

در آسمان زندگیم پرواز می کرد تا مبادا راه خویش گم کنم.

عشق را لطافت زندگی میدانستم

و

وقتی آن را از دست دادم

زندگی برایم همچون گوری سرد و خاموش گردید

به آسمان می نگرم و می گویم :

خدایا چرا مرا خلق کردی تا این همه رنج بکشم

مگر گناه من چه بوده است که باید زندگی رنجم دهد؟

تنهایی را دوست داشتم و از دنیا و زندگی گریزان شده بودم.

احساس می کردم به مرداب عظیم درد و رنج بدل گشته ام

و

ابرهای سیاه آسمان به من می خندند

همچون معبود ناکامی ها و ارمغان آورنده نا امیدی ها

دیگر شادمانی دوران کودکی را در خود احساس نمی کردم

همچون دیوانه ای که به زنجیرش کشیده باشند

همچون مرغکی اسیر در تنهایی

همچون کسی که باده خوشبختیش بر خاک ریخته باشد

و

اما ناگهان ورق برگشت...

یک روز نام تو را شنیدم وهمان دم نفس در سینه حبس شد

و در آن هنگام بود

که هستی من با تو درآمیخت

راستی آیا تو از این اعجاز خبر داشتی؟

من بی آنکه تو را شناخته باشم

دانستم که محبوب خویش را یافته ام....

با شنیدن نخستین کلمات تو ،

این گمان بر من گذشت که تو

زندگی مرا چون شمعی

در تاریکی شب فروغ جاودانه بخشیدی

و

هنگامی که برای اولین بار صدایت را شنیدم

رنگ از رخسارم رخت بر بست

و بی اختیار دیده بر زمین افکندم

و

آن هنگام بود که دلهای ما با نگاهی خاموش

از همدیگر سلام عشق ربودند

من نام تو را در نگاه تو خواندم

و

بی آنکه از خود چیزی پرسیده باشم

به خویش پاسخ گفتم که:

آری اوست،تندیس امید رویایی من

آری اوست...

 

ولی افسوس که او نیزسرابی بیش نبود...!

 

تنها ی تنها....

وصال چیزی که هر گز به آن نرسیدم ..!

   

   عشق بهانه ی آغاز بود

آغاز قشنگترین صبح دمان زندگی

عشق بهانه ی سبز با هم زیستن

    و اینک

  وصال

 

چیزی که هر گز به آن نرسیدم

 

 

 

 

 

.تنها صدایش کردم. تنها فکراوبودم.

 تنها قلبم برای اومی تپید. تنها برای او سکوت کردم.

تنها نگاهم برای او بود

ولی وقتی به پایان راه رسیدم. هنگامی که مرا شناخت.

صدایم را دیگر نشنید ...!

 

فکرم را در خاموشی رها کرد.

سکوتم را به فریاد تبدیل کرد.

چشمانم را کورکرد ومرا تنها گذاشت....!

 

بگذار آن باشم که ...!

 

 

بگذار آن باشم

بگذار آن باشم که با تو تا آخرین لحظه زندگی خواهد ماند

بگذار آن باشم که با صداقت با تو درد دل میکند و با یکرنگی و یکدلی زندگی میکند.

جان خواهد داد بگذار آن باشم که دیوانه وار در شهر نام تو را فریاد میزند و آن باشم که برای عشقت:

بگذار همانی باشم که در شادی هایت میخندد و در غم هایت با تو شریک است.

بگذار کسی باشم که به داشتن چینین عشقی مانند تو افتخار کند.

بگذار کسی باشم که وقتی کلمه دوستت دارم را بر زبان می آورد

اشک از چشمانش سرازیر شود.

بگذار همانی باشم که تو میخواهی ، همانی باشم که تو آرزوی آن را داری.

بگذار کسی باشم که با احساس سخن نگوید ، از ته دل دردش را بگوید

و از تمام وجود عاشق و دل شیفته تو باشد.

بگذار کسی باشم که زمان تنهایی اش تو همان تنهایی او باشی

و زمان خوشبختی اش تو همان خوشبختی او باشی

بگذار همانی باشم که با باوری عمیق به تو و زندگی نگاه بیندازد

و با احساسی پاک عاشق قلب مهربان تو باشد.

بگذار همانی باشم که بتوانم ستون های استوار زندگی را با محبت و عشق بنا کنم

تا تو با آرامش با من زندگی کنی.

بگذار همانی باشم که تو در رویاها منتظر او ماندی و به استقبال او رفتی

بگذار کسی باشم که دیگر به جز تو به کسی دیگر نگاه نکند

و تنها تو باشی و قلب مهربانت و یک دنیا عشق در وجودش.

اینک من با تمام وجودم کاری کرده ام و خواهم کرد که هم تو را به آرزویت رسانده

باشم و هم خودم آینده ای خوشبخت را در کنار تو داشته باشم.

بگذار همانی باشم که دوستش میداری و بگذار همانی باشم که برای عشقش جانی خواهی داد

عزیزم ...!