دوست دارم ۶ تا

دوست دارم عزیز دلم...!

دوست دارم ۶ تا

دوست دارم عزیز دلم...!

زندگی ...!

 

ما همه مان تنهائیم ، نباید گول خورد ،

زندگی یک زندان است

زندانهای گوناگون ،

ولی بعضی ها به دیوار زندان صورت میکشند

و با آن خودشان را سرگرم میکنند

بعضی ها میخواهند فرار بکنند

دستشان را بیهود زخم میکنند

و بعضیها هم ماتم میگیرند

ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم ،

همیشه باید خودمان را گول بزنیم

و مرگ...

وقتی می آید که آدم از گول زدن خودش هم خسته میشود...!

 

باز هم تولدی دیگر...!

 

...1سالل دیگم گذشت و همین طورعمرمون داره میگذره

انگار همین دیروز بود که معلم کلاس اول بابا رو بخش میکرد

وای که چقدر زود گذشت...!

بچه که بودم دوست داشتم زود بزرگ بشم اما حالا...

حالا که مثلا بزرگ شدم دوست دارم بازم همون بجه ی کلاس اولی باشم

همون بجه ی ساده ی... بی دغدغه ی... پر از شادی ...!

.

افسوس....زمانی کودکی را فهمیدیم که بزرگ شده بودیم!

.

.

و حالا تولدم مبارک...!

 

گنجشک و خدا...!

 

  

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند

و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت " . می اید ،

من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود

و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد

و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود
:

"
با من بگو از انچه سنگینی سینه توست .

" گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام .

تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟

چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد .

فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی .

باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی .

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی
.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود .

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

..

..

hspace=0

.. 

یعنی همیشه خدا صلاح بنده هاش رو میخواد....؟؟!!!!؟