-
هنوز هستم...!
پنجشنبه 7 دیماه سال 1385 10:54
گفتی باید بگردم دنبال دو چشم دو چشم که ماندنی باشد ٬ دو چشم که وقتی حضورش را خواستم دیگر در حسرت نگاهش نباشم و گشتی و گشتی ٬ گشتی و نیافتی آمدی ٬ پر از دلواپسی . آمدی و ندیدی ٬ از پیچ جاده که می آمدی آن دو چشم با تو بود و تو در حسرت داشتنش هیچ چیز را ندیدی . چشمانت را ببند ٬ حضور را تجربه کن . آنجا ٬ درست کمی بالاتر...
-
...!
دوشنبه 13 آذرماه سال 1385 09:23
تو را دوست میدارم نمی دانم چرا ، شاید این طبیعت ساده و بی آلایش من ، حد و مرزی برای دوست داشتن نمی شناسد
-
......
دوشنبه 22 آبانماه سال 1385 09:26
یک لحظه طول می کشه تا از یکی خوشت بیاد یک دقیقه طول می کشه تا یکی رو بپیچونی یک ساعت طول می کشه تا یکی رو دوست داشته باشی یک روز طول می کشه تا دلت برای یکی تنگ بشه یک هفته طول می کشه تا به یکی عادت کنی یک ماه طول تا عاشق کسی بشی اما ................................................................ یک عمر طول می کشه تا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 آبانماه سال 1385 10:30
True friendship is like sound health; the value of it is seldom known until it is lost . دوستی واقعی مثل سلامتی هست ارزش اون رو معمولا تا وقتی که از دستش بدیم نمی دونیم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1385 10:15
-
و خداحافظ...!
جمعه 24 شهریورماه سال 1385 15:51
تنها دلیلم برای نوشتن او بود و اینک... او دیگر نیست! گذشت لحظه های با تو بودن و در پاییز عشقمان نامی از دوست داشتن باقی نماند چقدر زود گذر بود قصه من و تو و در ان روز که دست بی رحم تقدیر درو کرد گندمزار دلهایمان را و تهی شد هم جا از عطر گل عشق و در کوچ پرنده های غمگبن در آن کویر آرزو شاعری دلشکسته و تنها می نوشت شعری...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 شهریورماه سال 1385 15:06
-
بدون شرح...!
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 03:02
... !
-
شاید یک تراژدی...!
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1385 15:56
پری های دریایی که موهایی بلند و چشمانی آبی داشتند در ساحل بازی می کردند که آب جسد جوانی را به ساحل آورد و در کنار آنها نهاد . آن ها به جوان نزدیک شدند و نامه ای را در جیب روی قلبش یافتند . یکی از پری های دریایی نامه را خواند : " ای عشق نازنین من ! باز نیمه شب است . تنها مونس من در این لحظه های تنهایی اشکهایی ست که به...
-
شاید آخرین نوشته...!
جمعه 3 شهریورماه سال 1385 14:40
ای کاش وقتی نیلوفری می گرید نگوئیم کاری از دستمان بر نمی آید ، می توانیم شانه هایمان را با سخاوت در اختیار هق هقش بگذاریم . عادت کنیم اگر در یک شب تاریک مهتاب شدیم نوری بر ویرانه کلبه ای بخشیدیم ، روزی نیش خنجر نشویم قلب نقره ای ساکنان او را بشکافیم . اگر به عابری خسته از راه گفتیم دوستت دارم چشمان پر از ناز و تمنای...
-
امید..!
دوشنبه 23 مردادماه سال 1385 10:38
چهار شمع به آهستگی می سوختند،در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می رسی د ------------------------------------------------------------------ شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم،هیچ کسی نمی تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی می میرم.......سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد....
-
...!
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 10:02
چه عذاب بزرگی است وقتی که من تمام تنهایی را به دوش می کشم و سخت ترین لحظه های انتظار را با شکیبایی خود قسمت می کنم . آرزوی محالی ست درک دستهای تو از انتهای تنهایی ستاره های چیده شده و سفره های خالی احساس که مهربانی سایه ها رنگینش کرده است تو حتی از فکر این عذاب هم عاجزی و من هر روز تحلیل می روم
-
دلم برای کسی تنگ است ...!
یکشنبه 8 مردادماه سال 1385 15:04
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد دلم برای کسی تنگ است دلش برای دلم می سوخت که همچو کودک معصومی ومهربانی را نثار من می کرد دلم برای کسی تنگ است که چشمهای قشنگش را به عمق آبی دریای واژگون می دوخت دلم برای کسی تنگ است که تا شمال ترین شمال با من بود کسی که بی من ماند کسی که با من نیست...
-
بگذار که در تو و با تو بمیرم...!
پنجشنبه 22 تیرماه سال 1385 15:23
بیم آن ندارم که روزی عاشقت شوم بیم آن ندارم که کسی تو را از من بگیرد بیم آن دارم که روزی تو خود را از من بگیری بیم آن دارم که شب در وجود تو طوفان کند خورشید مهر تو را پنهان کند و برگ های طلایی دوستی را بر خاک اندازد تو خود را از من مگیر تو در من زاده شدی، تو در من پدید آمدی و با تو امید پدید آمد تو بمن لبخند زدی و...
-
دستم بگیر...!
جمعه 16 تیرماه سال 1385 19:19
دستم بگیر دستان من سراسر شب تو را در بر خواهند گرفت نیازمند دستان نوازشگر توام که مرا در آغوش گیرند امشب دستان مهربانت را به من بده تا درهای بهشت باز شوند دستان تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد من آن دست ها را میخواهم آن دستان نوازشگرو مهربان را تنها تو آن را داری دستانی که همه شب مرا در آغوش بفشارند مرا ببوس...
-
عکس
سهشنبه 13 تیرماه سال 1385 10:56
-
برای خداحافظی خیلی دیر است...!
شنبه 10 تیرماه سال 1385 20:27
فکر می کردم آنقدر از نگاهم بیزار شده ای که دور دور رفته ای و اما دور شده بودی تا پا به پا شدنت را نبینم و اشکهای خداحافظی را برای رسیدن به تو پا پیش گذاشتم خودم را قسمت کردم تو را سهم تمام رویاهایم کردم انصاف نبود...! تو که می دانستی با چه اشتیاقی خودم را قسمت میکنم پس چرا زودتر از تکیه تکیه شدنم جوابم نکردی...؟؟...
-
چه ساده ...!
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1385 17:27
چه ساده چه ساده یگانه شدیم چه ساده دل و دینم را به دست تو دادم...! بی آنکه دیده باشمت یا حتی شنیدنی در کار باش بی آنکه...! نمیدانم مانده ام از این همه دوری و این همه احساس مانده ام از کجای این بی سو آمدی دیگر هیچ نمیدانم جز اینکه هر چه از دلم می خروشد و از نگاهم می تراود عشق است و عاطفه آنچه آرام و بی صدا بذرش را در...
-
منو گذاشت و رفت...!
پنجشنبه 1 تیرماه سال 1385 19:42
شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد مرا در غربت فردا رها کرد دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من می گفت تنهایی غریب است ببین با غربتش با ما چه ها کرد تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد که او هرگز شکستم را نفهمید اگه چه تا ته دنیا صدا کرد
-
او نیزسرابی بیش نبود...!
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1385 10:27
چندی بود که ساکت نشسته بودم و به جستجومی پرداختم تا راهی به سوی زندگی بیابم، ولی افسوس که پرنده شوم ناامیدی در آسمان زندگیم پرواز می کرد تا مبادا راه خویش گم کنم . عشق را لطافت زندگی میدانستم و وقتی آن را از دست دادم زندگی برایم همچون گوری سرد و خاموش گردید به آسمان می نگرم و می گویم : خدایا چرا مرا خلق کردی تا این...
-
وصال چیزی که هر گز به آن نرسیدم ..!
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 22:02
عشق بهانه ی آغاز بود آغاز قشنگترین صبح دمان زندگی عشق بهانه ی سبز با هم زیستن و اینک وصال چیزی که هر گز به آن نرسیدم . تنها صدایش کردم. تنها فکراوبودم. تنها قلبم برای اومی تپید. تنها برای او سکوت کردم . تنها نگاهم برای او بود ولی وقتی به پایان راه رسیدم. هنگامی که مرا شناخت. صدایم را دیگر نشنید ...! فکرم را در خاموشی...
-
بگذار آن باشم که ...!
یکشنبه 21 خردادماه سال 1385 10:09
بگذار آن باشم بگذار آن باشم که با تو تا آخرین لحظه زندگی خواهد ماند بگذار آن باشم که با صداقت با تو درد دل میکند و با یکرنگی و یکدلی زندگی میکند . جان خواهد داد بگذار آن باشم که دیوانه وار در شهر نام تو را فریاد میزند و آن باشم که برای عشقت : بگذار همانی باشم که در شادی هایت میخندد و در غم هایت با تو شریک است . بگذار...
-
کوله بارم خالیست
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1385 12:07
کوله بارم خالیست و دلم میخواهد بار دیگر به خدا روی کنم و از او باز بخواهم که مرا یار شود در کنار گل یخ خسته و افسرده شدم یک طرف جاده ی پر پیج خزان سوی دیگر گل یاس آسمان آبی رودی از عشق خدا وبهاری که در آن کفتر زیبای دلم سوی دنیای سپیدی به خدا می نگرد خدایا مرا دریاب که دل دریایی من بی تو مرداب است..!
-
اگر و اگر..
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 21:36
اگر دروغ رنگ داشت هر روز، شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه میبست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود اگر عشق، ارتفاع داشت من زمین را در زیر پای خود داشتم و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها به تمسخر میگرفتی اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت عاشقان سکوت شب را ویران میکردند اگر براستی خواستن...
-
هنوز دوست دارم
شنبه 9 اردیبهشتماه سال 1385 21:04
از رفتن های بسیار نمی هراسم از پیمودن راه های طولانی و ایستادن پشت چراغ های قرمز طولانی خسته نمی شوم ! هرگز اگر مقصد تو باشی حتی اگر هرگز با من نباشی حتی اگر دستانت در جیب های عشق من جا نگیرد وقتی از سرمای تنهایی می لرزی حتی اگر نگاهت بر نگاه من نرقصد باز هم چشمانت را دوست می دارم ...! اگر خواستی بیایی من همان جایی...
-
تا دیروز
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1385 18:37
تا دیروز فکر می کردم یه دست مهربونی هست که وقتی گریه می کنم اشکامو پاک کنه تا دیروز فکر می کردم یه دل داغی هست که وقتی دلم داره سرد میشه دوباره داغش کنه تا دیروز فکر می کردم یه مغز عاقلی هست که وقتی دیگه مغزم کار نمی کنه کمکش کنه تا دیروز فکر می کردم یه گوش شنوایی هست که می تونم همه یاحساسمو براش بگم تا دیروز فکر می...
-
چه زیباست به خاطر تو زیستن
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1385 10:31
چه زیباست به خاطر تو زیستن و برای تو ماندن و به پای تو سوختن و چه تلخ و غم انگیز است دوراز تو بودن برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن ای کاش میدانستی بدون تو و به دور از دستهای مهربانت زندگی چه ناشکیباست مگذار که عشق ،به عادت دوست داشتن تبدیل شود...!
-
"چگونه فراموشت کنم"
پنجشنبه 24 فروردینماه سال 1385 16:14
می خواهم فراموشت کنم اما چگونه...؟؟ " چگونه فراموشت کنم " چگونه فراموشت کنم تو را که از ضرابه هاى هرزه گى به قصر سپید عشق هدایتم کردى و عاشقى بیقرار و یارى با وفا براى خودت ساختى و با صداقت عاشقانه ات دلش را به درد آوردى . " چگونه فراموشت کنم " چگونه فراموشت کنم تو را که سالها در خیالم سایه ات را مى دیدم و طپش قلبت را...
-
او می رود
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 19:12
آمدنش شوری در من بوجود آورد وصف نشدنی اما... او می رود ، رفتنی که پر از دلهرۀ بازگشت است او می رود با یک خداحافظی کوتاه دلم شور می زند، برایش نگران بودم موقع رفتن نمی دانم ، نمی دانم کی باز میگردد چشم به راه او به جاده هستم تا باز گردد باز گردد او می رود و مرا تنها رها می کند رفتنی که بازگشتش مبهم است آخرین کلام تنها...
-
افسوس
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 17:20
و آن روز که چشمانم او را دید ، آن روز پنداشتم خوب و صبور وآرام و انسان خواهد بود . اما به غلط ،افسوس نمی دانستم که احساسیست که باید بگذرد. باید می گذشت ،اما نرفت. اما همان روزکه روح و احساس حقیر خود را در بند نگاه وشخصیتش احساس کردم دل وقلبم هم رفت و دیگر برنگشت. گر چه نداشتمش ولی وجود حقیر توان گریز از او نداشت ....